۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست...

ببین چه دنیایی شده که فاصله دو تا پستت حتی اگه کمتر از یک ماه هم باشه، باز باید همون عنوان رو بزنی...
این سفر کرده هم با صد قافله دل رفت، یه روزی توی این وبلاگ میومدم و پشت سر از هم از فیلم و کتاب می نوشتم. حالا کارم اما شده بیام و از رفتن و رفتن و رفتن بنویسم.
بالاخره اون صبح سرد زمستونی اومد و تو هم بار و بندیلت رو جمع کردی و رفتی...می دونی از دیشب همش این جمله ات میومد تو ذهنم که دفعه پیش که با هم رفتیم بدرقه یکی دیگه از بچه ها، گفتی عجیبه که تو چیزی ننوشتی، من مطمئن بودم تو یه چیزی تو وبلاگت می نویسی.
حالا خیلی خوشحال نشو که یادم بود بیام و واسه رفتن تو بنویسم، چونکه بیشتر اومدم واسه دل خودم بنویسم بلکه آروم بگیره.
اگه اینجا رو نمی خوندی، اگه آدرس اینجا رو نداشتی، الان شاید واست خیلی می نوشتم ولی حالا بعید میدونم بشه.

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست...

همون قصه تکراریه همیشه...رفتن، ماندن، دلتنگی، فاصله، درد، ناراحتی...تمامی ندارد. این قصه تکرار می شود. هر جا که باشی، هر کسی که باشی، بخواهی یا نخواهی یا باید آن ور شیشه بایستی و دست تکان دهی یا اینور شیشه بمانی و اشک هایت را قورت بدهی.
یکی از بچه ها معتقده این گذاشتن ها و رفتن ها لازمه حیاته، نشان دهنده روح زندگیه، ثابت می کنه که ما هنوز هستیم و زنده ایم. و من فکر می کنم این لحظه ها همه ضربه های جبران ناپذیری به روح همه ماست.
حالا کدام درست فکر می کنیم، نمی دانم. شاید هر دو و شاید هیچ کدام و شاید اصلا هر کس به شکل خودش فکر کند درست تر باشد. اما من نمی فهمم چرا نشانه حیات باید اینقدر دردناک باشد.
نمی فهمم کجای اینکه باید مدام در زندگی روزهایی باشند که تو دل ببندی و روزهایی دیگر که دل بکنی، جالب است. قبل تر ها فکر می کردم اگر دل کندن نبود، هیچ دل بستنی ارزش نداشت. یعنی لطف دلبستگی ها به اینه که می دونی باید یه روزی دل بکنی. اما حالا نه...
حالا بیشتر فکر می کنم اینکه آدم بخواهد مدام بابت دل کندن هایش هزینه بدهد شاید باعث بشه سعی کنه کمتر دل ببنده. خیلی پیچیده شد. نمی دونم دارم چی می گم. مهم اینه که ذهنمو خالی کنم.
پارسال همین روزها بود که همه زندگیمان رو در چمدان هایمان کردیم و به خیالمان سخت ترین کاری که می شد کرد را کردیم. به خیالمان دل کندیم و آمدیم. و امسال در همین روزها، می رویم تا بایستیم تماشا کنیم همه زندگی دیگری ای را که چمدان های زندگیش را برداشته و می رود که از نو شروع کند.
پارسال همین روزها درد دل کندن و جدایی و فاصله را در گلویمان حبس کردیم و امسال هم همین طور. و این چرخ همچنان می چرخد. هم چنان آدم ها می آیند و می روند.
شاید بشه قبول کرد که رفت و آمد آدم ها در زمان مرگ و تولد نوعی نشانه حیات است. نشانه جریان داشتن زندگی است. اما این رفتن ها و ماندن ها به نظر من هیچ شباهتی به آنها ندارد. اینها همه درد است.
یک نکته جالبی داشت این رفتن برای من و اون هم این بود که پارسال که داشتیم می آمدیم فکر می کردم برای ما که داریم همه چیز و همه کس را می گذاریم و می رویم خیلی سخت تر خواهد بود و حالا امسال که نقشمان عوض شده و حالا ما این طرف مانده ایم و دیگری می رود با خودم فکر کردم باز هم برای ما سخت تر خواهد بود نبودن و جای خالی اون فرد رو کاملا حس خواهیم کرد ولی اون میره وارد یه زندگی جدید میشه و کلی هیجان انگیزه. و حالا فهمیدم که کلا اینکه شاعر میگه " آنکس که می رود یک درد دارد و آنکه می ماند هزار درد" چندان قابل تعمیم نیست. در هر حال کمیت درد مهم نیست اصلا، کیفیتش مهمه که به ماندن و رفتن نیست.

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

به رنگ ارغوان

به رنگ ارغوان هم به لطف این دنیای مجازی امشب دیدم. که ای کاش ندیده بودم. به رنگ ارغوان قشنگ بود. همه چیز سر جای خودش بود. و طبق معمول حمید فرخ نژاد به بهترین شکل ممکن از پس نقش نسبتا مشکلی که داشت بر اومد.
قصه ارغوان و ارغوان ها، قصه پدر ها و مادر هایی که زندگی و آینده و بچه هاشون رو فدای آرمان و اعتقاد و اندیشه اشون کردند و می کنند، یه قصه تلخه که تازه نیست. که تکرار میشه و تکرار میشه.
هیچ وقت نفهمیدم درست یا غلطشو...هیچ وقت نتونستم بیام بیرون بایستم و قضاوت کنم ببینم این پدر مادرها حق دارند یا نه؟ می تونند با زندگی یه سری آدم های بی گناه اطرافشون به خاطر اعتقادشون بازی کنند یا نه؟
وقتی یه قربانی باشی با دلی پر هیچ وقت نمی تونی درست قضاوت کنی. من به این اعتقاد دارم که آدم ها حق دارند تا پای جونشون برای اعتقادشون بایستند، اما نه وقتی که پای حتی فقط یک نفر دیگه هم وسط باشه. ما خواسته یا نا خواسته با درگیر کردن خودمون توی زندگی، ممکنه خیلی ها رو درگیر کنیم. اما کار سیاسی، قعالیت سیاسی به اعتقاد من یک انتخابه. انتخاب بین زندگی و مرگ. انتخاب بین داشتن همسر و فرزند یا تشکیلات حزبی...
به رنگ ارغوان من رو برد وسط بحث های داغ و بی نتیجه ای که نشد آخرش بفهمم خانواده مهم تره یا جامعه؟
وقتی پدر ارغوان از قول همسرش میگه که هیچ چیز به اندازه بچه اش براش ارزش نداشته، یعنی حاتمی کیا خیلی ظریف و قشنگ به این نکته اشاره می کنه که دست آخر این همه بکش بکش و درگیری باز هم یک پدر ومادر فعال سیاسی به این نتیجه رسیدن که ارزش بچه شون وپیش اون بودن و حتی یک دقیقه در آغوش کشیدنش از همه چیز بیشتر بوده ولی این منو راضی نمی کنه.
پس تکلیف جامعه مون چی میشه؟ پس تکلیف سیاستمون چی میشه؟ پس تکلیف انسان بودن و مسئولیت انسان بودنمون چی میشه؟
به رنگ ارغوان برای حال این روزهای پر از خستگی من اصلا خوب نبود. داستان ارغوان،شفق، شهاب 8، محسن و ... هر کدوم می تونه روزها و هفته ها ذهن منو به خودش مشغول کنه. و این روزها به اندازه کافی درگیر هستم.

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

پاپ کورن


می دونی چقدر هیجان انگیزه وقتی بری سینما، تنها گزینه باقی مونده هری پاتر باشه، اونم دوساعت و نیم. بعد اونوقت فیلم که شروع شه دست کنی تو جیب کاپشنت که گرم بشی و بخوابی، ناگهان دستت بخوره به ام پی تری پلیری که کلی دهن خودتو صاف کردی، بخرم نخرم کردی. هی با خودت فکر کردی آخه من استفاده نمی کنم ازش. بعد یاد هواپیما و پرواز افتادی و مطمئن شدی که باید بخری.
بعد از اون هیجان انگیز تر اینه که یادت بیفته همین چند روز پیش چند تا از این کتاب های صوتی ریختی روش که داشته باشی بالاخره چقدر مگه آدم می خواد آهنگ گوش کنه.
اولش فکر کردم آخه پله پله تا ملاقات خدا هم شد چیز که تو الان اینجا وسط هری پاتر بشینی گوش بدی؟ بی خیالش شدم. یه کم اخوان گوش دادم. یه کم فولدر ها رو بالا و پایین کردم. لامصب نمیگذشت که. بعد کلی به خودم فحش دادم که خب نمی شد یه کتاب داستانی، رمانی چیزی هم میریختی این تو؟ یه مشت کتاب خفن، هر چی بالا و پایین کردم، رسیدم به بازگشت به خویشتن شریعتی و نمی دونم عقل سرخ سهروردی و...خلاصه هی بدتر شد که بهتر نشد.
چاره ای نبود باز بین اینها همون پله پله تا ملاقات خدا بهتر بود. یک مقدارشو گوش دادمو بقیه اش رو هم جای شما خالی خوابیدم.
کلا این دومین بار که بنده اینجا رفتم سینما و خوابیدم، دفعه قبل که فیلم inception بود که در حد فحش بود این خوابیدن من.
اما در کل من که از سینما های اینجا دل خوشی ندارم و چندان علاقه ای هم ندارم. ولی یه چیزی رو خیلی دوست دارم. اون هم اینکه بری سینما، اونم یه فیلم که خیلی خلوت باشه، یه بسته از این پاکت های بزرگ پاپ کورن داغ بگیری، بشینی تو سینما، پاهاتم دراز کنی روی صندلی جلویی، پاکتم بذاری رو پاهات و یکی یکی پاپ کورن ها رو در آری بندازی تو دهنت و خیر سرت فیلم هم ببینی. البته این بخش آخرش زیاد مهم نیست.
یعنی من یه روز به برگشتنمون باشه میرم سینما و این کارو می کنم. مگه آدم تو زندگیش چند تا آرزوی اینجوری داره که تو چند قدمیش باشه و فقط لازم باشه همت کنه تا بهش برسه.
عاشق این آدم هایی هستم که میرن اینجوی تو سینما میشینن. احساس می کنم شخصیتشون رو دوست دارم. اولا که ادم های خوشحال وباحالی هستن که دارن عشق می کنن و میگن گور بابای دنیا و آدم هاش. و بعد هم اصولا آدم های عشق فیلم هستند و معمولا هم تنها میان. و خب این خصوصیت رو هم خیلی دوست دارم که با یه چیزی تو دنیا اینقدر حال می کنن که پا میشن تنها میان و حالشو میبرن و وقت میذارن واسه اون چیزی که دوست دارن.
البته این عکس دقیقا اون چیزی که من می خوام نیست. من دوست دارم بیشتر به پاپ کورن اهمیت بده تا به فیلم. و اون قرار دادن پاها روی صندلی جلو هم خب خیلی مهمه که متاسفانه پیدا نکردم.

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

ذهن درگیر


بالاخره بعد از تلاش های مذبوحانه اینجانب برای دیدن یک فیلم خوب ایرانی، موفق شدم فیلم دعوت به کارگردانی ابراهیم حاتمی کیا رو ببینم. نمی خواستم بیام دوباره تو این پست هم از فیلم و سینما حرف بزنم. بیشتر می خواستم ذهنمو که داره منفجر میشه خالی کنم. کلی چیزها بودن توی ذهنم که گاهی می اومدن و می رفتن، حالا با دیدن این فیلم امشب دوباره همشون اومدن جلو چشمم.
اینکه آدم ها واسه چی بچه دار میشن؟ می دونن؟ لازمه که بدونن؟ اصلا دلیل عقلی میشه واسه اینکار پیدا کرد؟
اینکه وقتی ناخواسته بچه دار میشی باید اونو یه هدیه! بدونی؟ یا یه حماقت؟ باید جلوی حماقتت رو بگیری؟ یا نباید یه حماقت دیگه مرتکب بشی؟
اینکه این آدم های بدبخت بیچاره چرا بچه دار میشن؟ چرا نمی فهمن؟ چرا گاهی فکر می کنن هرآنکس که دندان دهد نان دهد؟ چرا هیچ کس نمی گه هر آنکس که دندان دهد، عقل هم دهد؟
اینکه چرا مردها وقتی می خوان برن سراغ یه زن دیگه، قبلی رو توجیه نمی کنن؟ خلاصش نمی کنن؟ چرا دولا دولا شتر سواری می کنن؟ می دونم که مردها زنشون رو دوست دارن ولی به خاطر طبیعتشون میرن دنبال تنوع ولی خب پس دیگه چرا می ترسن؟ چرا پای غریزه اشون نمی ایستن؟ بعد هم خب فقط که غریزه مردها نیست، زنها هم مطابق غریزه شون دوتاشون در یک اقلیم نگنجند.
اینکه آیا زنی که صیغه یک مرد زن دار میشه مقصره؟ آیا باید عذاب وجدان داشته باشه؟ اصلا مگه تقصیر اونه؟ اون نباشه یکی دیگه ولی خب شاید اگه همه اینجوری فکر نکنن، اگه همه به عذاب وجدان فکر کنن بهتر باشه،شاید راه مهار این غریزه خدادادیه مردها همینه اصلا. اینه که زنها نگن به ما چه؟ ما نباشیم یکی دیگه...اصلا باید مهار بشه؟؟
و از همه اینها بدتر، اون سوالی که همیشه ته ذهنم بوده و هست و خواهد بود، مگه نه اینکه عشق گاهی وقتها یک لحظه اتفاق میفته، مگه نه اینکه دوست داشتن منطق و عقل سرش نمیشه، مگه نه اینکه این روابط دو دو تا چهار تا نداره؟ خب اگر یک زن یا مرد متاهلی بعد از سالها تاهل دوباره عاشق شد چی؟
می دونم اینها همه سواله و یک مثنوی جواب برای اینها هست و ساعت ها بحث...اما من الان ذهنم واسه نگه داشتن همه اینها اصلا جا نداشت. فعلا خالیشون کردم تا بعدا یکی یکی بحث کنم در موردشون.
اما مهم تر از همه اینکه منظورم از فیلم خوب، این بود. یه فیلم که وقتی تموم میشه تازه شروع میشه. می میرم برای فیلم ها و کتابها و آدم هایی که مغز آدمو درگیر کنند، که خواب راحتو ازت بگیرند. از این درگیری های ذهنی لذت می برم. از بحث کردن در موردشون، از اینکه بتونم از زوایای مختلف بهشون نگاه کنم. واسه همین این فیلم رو دوست داشتم. و به نظرم بازی گوهر خیراندیش کنار بازی های خوب دیگه ای که بود یه سر وگردن از همه بالاتر بود.

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

سینما

این روزها دوباره طبق معمول من گیر دادم به یه چیز و دست بردار نیستم. اصولا همین جوریه یه دوره هایی گیر می دم به کتاب و خودمو خفه می کنم، یه وقت می شینم صبح تاشب، نه ببخشید شب تا صبح، فیلم می بینم اون هم فقط خارجی.

حالا الان هم هوس کردم فیلم ایرانی ببینم. نمی دونم واقعا دلیل این هوس چیه؟ چون کمتر زمانی به فیلم علاقه داشتم اون هم از نوع ایرانیش. ولی حالا به هر حال این دور بودنه است یا هر چیز دیگه ای. دیروز تا حالا سه تا فیلم ایرانی دیدم.
اولیش دموکراسی تو روز روشن بود، که نمی گم فیلم خوبی بود ولی خب بد هم نبود. یعنی من دیالوگ ها و به خصوص بازی طبق معمول خیلی خوبه حمید فرخ نژاد،رو خیلی دوست داشتم و البته من شخصا موضوع فیلم رو دوست داشتم ولی متاسفانه این نقش مزخرف محمدرضا گلزار و بازی فوق العاده لوسش وقتی جلوی چشمم میاد نمی تونم بگم فیلم خیلی خوب بود. و ضمنا مطمئنم اگر فرخ نژاد رو برداریم فیلنامه تبدیل میشه به یه کلیشه تکراری و خسته کننده، ولی به هر حال توی این آشفته بازار سینما بد نبود.
دومین فیلمی که دیدم، کیفر بود. که متاسفانه افتضاح بود. من هیچ چیزش رو دوست نداشتم. البته از حق نگذریم هنرپیشه هاش به نظرم بیشتر از حد توانشون بودند. یعنی هر چقدر می گردم دنبال اینکه یه بخش ماجرا رو هم گردن بازی بد فلان هنرپیشه بندازم میبینم بندگان خدا هنرپیشه های خیلی خاصی نبودند ولی از حد خودشون بهتر ظاهر شدن. و همه مشکل فیلم مال داستان مزخرف و تکراری و غیر ملموس نویسنده محترم بود.
و اما سومین فیلم که وقتی پای بهرام بیضایی وسط میاد یه کم واسه منی که فیلم باز نیستم و منتقد هم نیستم و فقط دارم نظر شخصی می دم حرف زدن رو سخت تر می کنه. فیلم "وقتی همه خوابیم" رو دیگه نمیشه خیلی راحت بگیم خوب بود یا بد بود. یه جاهایی حرص آدم رو در میاورد، یه جاهایی دهنت صاف میشد اینقدر که حال میکردی. اما مجموعا بخوام بگم از اون فیلم هایی بود که من اگه می رفتم سینما واسه دیدنش، دلم نمی سوخت حداقل. احتمالا راضی بودم. هر چند یه کم همچین بگی نگی به شعور آدم توهین می کنه بعضی جاها ولی خب قابل اغماض بود.
البته خب لازم به ذکر نیست که دلیل اینکه الان دارم اینها رو می نویسم و فیلم ها یه کم قدیمی هستند این نبوده که من تا حالا خواب بودم، خب این مربوط میشه به سرعت اومدن این فیلم ها توی اینترنت. و خب مسلما حالا حالا ها عقب هستم و خواهم بود.

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

تو هم رنج بردی در این سال سی...


درست که من نصف ترم رو نرفتم سر کلاس، ولی امروز که فهمیدم، آخرین جلسه همین امروز بود و دیگه ترم تموم شد انگار یه بار سنگینی رو از دوشم برداشتن.
خیلی از کلاس ها رو نرفتم ولی خب به جای نرفتن هیچ کدومشون هم آرامش نداشتم. نمی تونستم هیچ کار بکنم. کلی کتاب بود که نصفه خونده بودم و از عذاب وجدان اینکه الان باید سر کلاس باشم نه مشغول کتاب خوندن، ول کرده بودم. حالا دیگه تموم شد. مهم هم نیست با چه نتیجه ای، مهم اینه که تموم شد.
روزهای خوبی نیستند این روزها، خسته ام. دارم کم میارم. دیگه حوصله نگرانی ها و ناراحتی هاتو واسه درس و امتحان و دکترا ندارم. حالم بهم می خوره از زندگی ای که بخواد همش با استرس و نگرانی و ناراحتی باشه. اونم واسه دکترا، نه که ارزششو نداشته باشه که نداره البته ولی بیشتر به خاطر اینکه من نمی فهمم مگه درس و دکترا واسه چیه؟ مگه واسه این نیست که شماها لذت می برید از اینکه درس بخونید. پس کو؟ والا به خدا من که لذت نمی بینم. اسمش هم هست که ما اهل درس و عاشق درس نیستیم. باشه ما خدا رو شکر نیستیم ولی این عاشقیت شما هم بدجوری داره خنده دار میشه به خدا.
توی این زندگی کوفتی کم غم و غصه و بدبختی و فلاکت هست، کم مسئله واسه غصه خوردن داریم، که حالا یه سری آدم ها غصه و درد بزرگ زندگیشون میشه پروژه و درس و امتحان...
به خدا این همون درد بی دردیه دیگه...شاخ و دم که نداره. آدم بگه من عاشق درس خوندنم و لذت می برم از این کار، بعد زندگیشو نابود کنه که امتحان دارم، که امتحانمو بد دادم. یا من نمی فهمم یا بازم من نمی فهمم حتما دیگه!
من اصلا کلا درک نمی کنم توی زندگی ای که این همه وقت آدم کمه، و این همه کار هست واسه انجام دادن، چه جوری میشه که یه عده میان سی سال (در بهترین حالت) از عمرشونو میذارن واسه یه کار تکراری، مثل درس خوندن. سی سال کم نیست ها، توی این روزهایی که متوسط عمر رو شصت و هفتاد سال می گیرن، سی سال یعنی نصف عمرت رفت. اونم تازه نصف خوبش داره میره، وگرنه اون پنجاه به بعدش هم که دیگه سرپایینیه و کاری ازت بر نمیاد.
باورم نمیشه خدایی، می دونی چقدر کار هنوز تو دنیا هست که انجام ندادی؟ چقدر لذت هست که حتی فکر هم بهشون نکردی؟ من کاری ندارم ولی به هر حال اون دنیا باید جوابگو باشید ها. سی سال واقعا واسه چهار تا انتگرال و برنامه نویسی و ضرب و تقسیم زیاده به خدا...