۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست...

همون قصه تکراریه همیشه...رفتن، ماندن، دلتنگی، فاصله، درد، ناراحتی...تمامی ندارد. این قصه تکرار می شود. هر جا که باشی، هر کسی که باشی، بخواهی یا نخواهی یا باید آن ور شیشه بایستی و دست تکان دهی یا اینور شیشه بمانی و اشک هایت را قورت بدهی.
یکی از بچه ها معتقده این گذاشتن ها و رفتن ها لازمه حیاته، نشان دهنده روح زندگیه، ثابت می کنه که ما هنوز هستیم و زنده ایم. و من فکر می کنم این لحظه ها همه ضربه های جبران ناپذیری به روح همه ماست.
حالا کدام درست فکر می کنیم، نمی دانم. شاید هر دو و شاید هیچ کدام و شاید اصلا هر کس به شکل خودش فکر کند درست تر باشد. اما من نمی فهمم چرا نشانه حیات باید اینقدر دردناک باشد.
نمی فهمم کجای اینکه باید مدام در زندگی روزهایی باشند که تو دل ببندی و روزهایی دیگر که دل بکنی، جالب است. قبل تر ها فکر می کردم اگر دل کندن نبود، هیچ دل بستنی ارزش نداشت. یعنی لطف دلبستگی ها به اینه که می دونی باید یه روزی دل بکنی. اما حالا نه...
حالا بیشتر فکر می کنم اینکه آدم بخواهد مدام بابت دل کندن هایش هزینه بدهد شاید باعث بشه سعی کنه کمتر دل ببنده. خیلی پیچیده شد. نمی دونم دارم چی می گم. مهم اینه که ذهنمو خالی کنم.
پارسال همین روزها بود که همه زندگیمان رو در چمدان هایمان کردیم و به خیالمان سخت ترین کاری که می شد کرد را کردیم. به خیالمان دل کندیم و آمدیم. و امسال در همین روزها، می رویم تا بایستیم تماشا کنیم همه زندگی دیگری ای را که چمدان های زندگیش را برداشته و می رود که از نو شروع کند.
پارسال همین روزها درد دل کندن و جدایی و فاصله را در گلویمان حبس کردیم و امسال هم همین طور. و این چرخ همچنان می چرخد. هم چنان آدم ها می آیند و می روند.
شاید بشه قبول کرد که رفت و آمد آدم ها در زمان مرگ و تولد نوعی نشانه حیات است. نشانه جریان داشتن زندگی است. اما این رفتن ها و ماندن ها به نظر من هیچ شباهتی به آنها ندارد. اینها همه درد است.
یک نکته جالبی داشت این رفتن برای من و اون هم این بود که پارسال که داشتیم می آمدیم فکر می کردم برای ما که داریم همه چیز و همه کس را می گذاریم و می رویم خیلی سخت تر خواهد بود و حالا امسال که نقشمان عوض شده و حالا ما این طرف مانده ایم و دیگری می رود با خودم فکر کردم باز هم برای ما سخت تر خواهد بود نبودن و جای خالی اون فرد رو کاملا حس خواهیم کرد ولی اون میره وارد یه زندگی جدید میشه و کلی هیجان انگیزه. و حالا فهمیدم که کلا اینکه شاعر میگه " آنکس که می رود یک درد دارد و آنکه می ماند هزار درد" چندان قابل تعمیم نیست. در هر حال کمیت درد مهم نیست اصلا، کیفیتش مهمه که به ماندن و رفتن نیست.

۳ نظر:

  1. و خوش به حال اون كسي كه براي اين همه ادم اينقدر ارزش داره.....

    پاسخحذف
  2. این لحظه‌ها پر از درد هست ولی به وجود این همه درد عادت می‌کنیم و بزرگ‌تر می‌شیم. شاید این درد‌ها میان که بتونیم درد‌های بزرگ‌تر رو تحمل کنیم، و درد‌های بزرگ‌تر میان که بشه درد آخر رو تحمل کرد و دل کند و از این دنیا رفت.
    شاید این درد‌ها ذره ذره دل کندن رو بهمون یاد می‌دن.
    خوبی این قضیه اینه که اونی که می‌ره، می‌ره که خوش حال باشه، به جلو می‌ره، یا ما که اومدیم، اومدیم که به جلو بریم...
    باز جای شکرش باقیه!

    پاسخحذف
  3. یه زمانی فکر می کردم این رفتن ها، در عین دردناک بودنشون، لازمهء رشد هستن. اما حالا که تجربه ام زیادتر شده، می دونم که این رفتن ها و دل کندن ها، اصلا اصلا نمی ارزند. جدی نمی ارزند.

    پاسخحذف