۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

دو روی سکه...

چقدر باید زندگی کنیم تا همه چیز رو بفهمیم؟ چقدر لازمه با هم باشیم تا همدیگرو درک کنیم؟ چقدر باید سختی ها رو تحمل کنیم تا به آسونی برسیم؟ چقدر...چقدر...چقدر

توی زندگی آدم روزهایی هستند که باورت نمیشه، که تصورشون رو هم نمی تونستی بکنی، حالا چه بد، چه خوب...

من توی زندگیم اما یه چیز رو خوب یاد گرفته بودم. اون هم اینکه نه شادی ها اونقدر پایدارند که دست و پاتو گم کنی و غرقشون بشی و نه غصه ها اونقدر موندگارند که بخوای زانوی غم بغل کنی و افسوس بخوری واسه اتفاقات بدی که پیش میاد...

یه چیز دیگه رو هم یاد گرفته بودم و اون اینکه هر چیزی که در لحظه، خوب یا بد اتفاق میفته و ما روخوشحال یا ناراحت می کنه، الزاما اونی نیست که ما فکر می کنیم...چرا دور سرم می پیچونم. لب کلام اینکه به هر چیزی توی این دنیا اعتقاد نداشته باشم این بهم ثابت شده که در هر چیزی چه خوب و چه بد خیری هست برامون که ما ازش بی خبریم.

ما فقط عکس العمل های آنی در مورد مسایل مختلف داریم و به همون سرعت هم فراموش می کنیم که چه عکس العملی داشتیم و چی شد؟ ولی اون چیزی که مهمه اینه که بعدا یادمون میفته که چه خوب شد فلان روز فلان اتفاق افتاد ها وگرنه الان بدبخت می شدم. دیگه یادمون نیست اون روز چقدر به زمین و زمان بد و بیراه گفتیم و زار زدیم.

حالا اصلا منظورم گفتن اینها نبود، مهم این بود که من این دوتا چیز رو از تو یاد گرفتم پس چرا الان هر چی بلغورشون می کنم واست جواب نمیده؟ دارم حرف های خودتو به خودت پس میدم به خدا...

اینجاست که آدم نمی فهمه چطورمیشه که یک دفعه ورق زندگی برمی گرده و جای آدم ها با هم عوض میشه؟!

ولی خدا وکیلی چه دردی است آن هنگام که یک مرد می گرید...

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

بازگشت به موسیقی

حالا دیگه دقیقا یک ماه مونده به اولین سالگرد اومدنمون به این خراب شده، اون روزهای اول اون قد حالم خراب بود که از اتفاقات و خاطرات جالب اون موقع چیزی ننوشتم. که خدا وکیلی شروع زندگی ما اینجا بدون هیچ دوست و آشنایی هم واسه خودش یک داستانی میشه. و شاید به درد خیلی از شماهایی بخوره که می خواین یه روزی بار و بندیلتون رو جمع کنین و بیاین توی این مدینه فاضله. حالا در مورد اون روزها بعدا به وقتش می نویسم.
وقتی از ایران راه افتادیم خیلی حساب کرده بودم روی ام پی تری پلیرم و اینکه میتونم عین شونزده هفده ساعت پرواز رو آهنگ گوش کنم ولی زهی خیال باطل چون اولا ام پی تری پلیرم رو جا گذاشته بودم و دوما هم اینکه من توی کل مدت اون پرواز لعنتی حتی نتونستم نیم ساعت بیدار باشم. چون هر وقت چشممو باز می کردم ردیف آدم های پشت اون شیشه لعنتی فرودگاه از جلو چشمهام رد میشد انگار که یه پتک باشه که تا چشمهام باز شه بخوره تو سرم و دوباره بخوابم. اینجوری همه اون پرواز رو خوابیدم. اونقدری که هم میگن خب علت اینکه نفهمیدی جت لگ چیه و دچارش نشدی همین بوده که البته من چندان قبول ندارم و هنوزم حس می کنم جت لگ و اینها سوسول بازی هاییه که به گروه خونی ما نمی خورد.
من کلا همیشه تو زندگیم موسیقی نقش مهمی داشته و کلی لذت می بردم و حال می کردم باهاش. ولی خب از وقتی اینجا اومدیم یکی به همون دلیل جا گذاشتن همه آهنگ هام و یکی هم به دلیل اینکه عموما آهنگ های مورد علاقه من می تونه یه آدم سالم و معمولی رو دچار دپرشن حاد کنه، و من ماه های اول احتیاج به هیچ محرکی برای دپرس شدن نداشتم که خودم به اندازه کافی قاطی بودم، در نتیجه یه مدت مدید فاصله افتاد.
اما حالا که به برکت بلک فرایدی، یه ام پی تری پلیر ناز و مفت نصیبم شده، دوباره اومدم دنبال آهنگ هایی که دوسشون داشتم. در کمال نا امیدی و خاک بر سری هر چی بیشتر تو این سایت ها می گردم، دیگه کمتر اثری هست از اون خواننده ها و اون آهنگ ها، آدم حالش بهم می خوره از این همه چرندیاتی که به اسم پاپ و کوفت و زهر مار به خوردمون دارن میدن.
دیگه کمتر می بینی جایی فرامرز اصلانی بگه "اگه یه روز بری سفر" یا حتی سیاوش بگه "شهر من، من به تو می اندیشم" یا حتی زیبا شیرازی بگه" بغلم کن منو یک بار دم رفتن، تو ببوسم تا ابد"...
خلاصه اینکه اگه هر کدوم از شما لینکی، سایتی چیزی میشناسید که هنوز چهار تا آهنگ آبرومند میشه از توش دانلود کرد ازتون نمی گذرم اگه نگید. به جان خودم!
آهنگ ابرومند هم کلا از نظر من آهنگیه که خواننده اش یه صدای گرم و محزون داشته باشه که دل آدمو کباب کنه، شعرش به تنهایی خودش کلی معنا و مفهوم داشته باشه، نه اینکه هی بگه برو، بمون، نرو ،نیا، می خوامت، نمی خوامت، ریتمش هم خوب متناسبا آروم باشه ولی نه در حد چه چه و عر عر، نه هم در حد این دیمبول دامبول ها،ترجیحا هم به زبانی باشه که بفهمم داره چی بلغورمی کنه...
همین دیگه، اگه از فریدون و فرامرز و ابی و سیاوش و هایده و شکیلا و ویگن و شجریان ها هم باشه همه جوره طالبیم. لطفا دور نامجو رو هم خط بکشید که اصلا دلم نمیاد قاطی موسیقی و اینها بکنمش.

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

گاهی فقط ایست!!!


روزهای اولی که اومده بودیم اینجا از یه چیزی خیلی خوشم میومد، اون هم این بود که اینجا روابط زن و شوهری شکلش با ایران خیلی فرق میکرد. نه واسه اینکه اینجا امریکاست و اونجا ایران. نه! من شخصا فکر می کنم دلیل اصلیش تنها بودن آدم هاست. اینکه اینجا که می رسی یک دفعه یه نگاه به دور و برت میندازی و میبینی هیچ کس رو نداری جز همسرت. اون هم همین طور.
همه زمانهایی رو که تو ایران باید تلف می کردی واسه دیدن خاله و دایی و عمو اینجا مال خودتون دو تا میشه، همه اون وقت هایی رو که باید توی ترافیک و خیابون ها میگذروندی اینجا واست به قول اینها سیو میشه. خوشم میومد از اینکه حتی اگه می خوای بری ورزش، اگه می خوای بری استخر و بدنسازی و هر کوفت دیگه ای باز مجبور نیستی تنها بری یا بگردی یه دوست پیدا کنی. می تونین با هم برین و حال کنین.
خلاصه هیچ جایی نبود ونیست که بخواین با هم برین و نتونین و این خوب بالطبع باعث میشه آدم ها بیست و چهار ساعت با هم باشند. و خب به نظرم منطقیه که وقتی تازه از یه محیطی اومدی که زن و شوهر توش صبح تا شب میرن سر کار و شب بر می گردند خسته و کوفته و بعد یه آخر هفته رو هم باید خونه مامان اینو مامان اون باشی، جذابیت زیادی داره.
اما به جرات باید اعتراف کنم که جذابیتش واسه من حداقل خیلی زود از بین رفت. الان دیگه به چشم یک معضل بهش نگاه می کنم. درست یا غلط من همیشه نظرم این بوده که اصولا وقتی آدم ها خیلی زیاد به هم نزدیک میشن و همه زندگیشون با هم میشه، خیلی خطرناکه. بهتر اینه که بتونی گاهی وقتها بیای کنار، فاصله بگیری، خلوت کنی، بشینی فکر کنی...اینجوری به نظر من میشه سیستم خاله بازی که صبح تا شب این تو بغل اونه و اون تو بغل این و هی قربون صدقه هم میرن و همه چیز هم گل و بلبله. شایدم هست نمی دونم. خیلی ها هم میگن خب زندگی همینه دیگه، باید حتما تو سر وکله هم بزنین؟
من فکر نمی کنم زندگی این باشه، نمی گم تو سر و کله هم بزنین، ولی من ترجیح میدم بذاریم آدم ها گاهی با خودشون خلوت کنن، گاهی تنها باشن، من میگم اگه اینجوری نگاه کنیم که هر آدمی قبل ازاینکه همسر تو باشه واسه خودش یه آدمه، با نیازهایی که گاهی فقط خاصه اونه، با یه سری علایقی که الزاما نباید با همسرش یکی باشه، خیلی بهتره.
این وابستگی بیش از حد رو نمی پسندم، می خوای بری کنسرت فلانی چون همسرت بدش میاد نمی ری، اون می خواد بره فوتبال چون تو تنها می مونی نباید بره، می خوای بری خونه فلانی مهمونی، چون همسرت درس داره نمی تونی بری. بابا اصلا میخوای بری چهار تا دونه گوجه فرنگی بخری، باید همسر جانت بیاد، دست در دست هم برین فروشگاه، که چی؟ اومدیم گوجه بخریم.
از همه بدتر بابا به خدا هم ما زن ها و هم مردها باید یه وقتهایی بریم توی جمع هایی که مختلط نیست که فقط زنونه است یا فقط مردونه است.
الان دیگه فکر می کنم این مسئله که خیلی از ادم های اینجا خواسته یا ناخواسته بهش عادت کردن و دیگه به یه فرهنگ تبدیل شده، اصلا مثبت نیست. خوشبختانه ما به خودمون اومدیم و بعد از چهار پنج ماه از این شکل رابطه خسته شدیم و حالا یک وقتهایی رو مسلما با هم دیگه میگذرونیم و اگر تفریح مشترکی هست با هم هستیم. ولی واسه خوشبختی و خوشحالی خودمون وابسته به هم نیستیم. یاد گرفتیم که هر کس باید بتونه خودش خودشو شاد کنه که اصلا اگه نتونه به نظرم نه هیچ کس می تونه شادش کنه و نه می تونه کسی رو شاد کنه.

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

بهشت...

یه عمر نشستی پای این فیلم های هالییوودی و هی حسرت اون خیابونها و اون رستورانها و اون خونه های خوشگل و بزرگ رو خوردی، نشستی ادم هایی رونگاه کردی که همه خوشحال و شاد بودند و آزاد، هر دفعه که پسر فلانی یا فلان آدم فامیل بعد از بیست سال، سی سال که معلوم نیست چی شده؟ آفتاب از کدوم ور در اومده یا از کی و کجا خبردار شده که مادرش یا پدرش مریضه و دیگه شاید فرصت دیگه ای واسه دیدنشون نباشه، پا شد اومد، با شوق و ذوق رفتی فرودگاه دنبالش، که بلکه دو کلام بیشتر دستت بیاد که این بهشت تو خالی چه طوریه؟ تا گیر کردی تو ترافیک و تا رفتی تو صف نون، شروع کردی که خوش به حال فلانی که رفت خلاص شد، آرزو کردی که چی میشه ما هم بریم از این خراب شده و راحت شیم. با خودت گفتی واسه یه نون پونصدتومنی باید هم جون بکنی پولشو در بیاری هم بعدش بیای توی صف بایستی. دلت نمی خواست به زور مانتو روسری بپوشی و هر دفعه که تابستون داشتی از گرما هلاک می شدی، شروع کردی به بد وبیراهه گفتن به بالا و پایین مملکت و جامعه، هر دفعه کلی فکر می کردی که این آدم ها دارن تو بهشت زندگی می کنند و حالشو می برند اونوقت ما نشستیم اونجا و در مورد این حرف می زنیم که تو جهنم از همین تار مویی که از روسریت زده بیرون آویزونت می کنن، هر دفعه پوزخندی زدی و گفتی دیگه جهنم از اینی که توش هستیم که بدتر نمیشه.
بالاخره یه روز بلند شدی و همه زندگیت رو ریختی توی چهار تا چمدون و رفتی توی فرودگاه از پشت شیشه کلی اشک ریختی. به محض اینکه نشستی تو هواپیما اشک هاتو پاک کردی و گفتی باید خوشحال باشم دارم میرم یه جایی که زندگی هست، دارم میرم که پیشرفت کنم، دارم بالاخره از این خراب شده میرم. اشک هاتو پاک کردی و گرفتی خوابیدی به این امید که شونزده هفده ساعت دیگه از یکی از درهای ورودی بهشت میری تو و همه چیز تموم میشه.
حالا توی بهشتی، هر چی داری مرور می کنی، یادت نمیاد کسی بهت گفته باشه که تو این بهشت آدم ها قبل از اینکه آدم باشن، ماشین هستند. هیچ کس بهت نگفته که اون خونه های خوشگل و باغچه های رنگی که تو فیلم ها می دیدی، مال تو نیست. مال همون فیلم هاست. توی هیچ کدوم از فیلم هاش ندیده بودی که خیابونهای اینجا چاله داشته باشه، توی هیچ کتابی ننوشته بود که اینجا اول کارت اعتباریتو نشون می دی بعد حرف می زنی، حتی فکرش هم نمی کردی که اون آدم های رنگی رنگی که می دیدی مال همون تو فیلم ها بوده. گرما و سرما که اصلا حرفشو نزن، مگه بهشت هم از این حرف ها توش هست. مگه این همه تو اخبار و روزنامه نخونده بودی که تهران پر ترافیک ترین شهرهاست پس این ها ماشین نیستند؟
کاش یک دفعه فقط فکر کرده بودی که گیرم رفتی توی بهشت، از زندگی چی می خوای؟ تو قرار توی این بهشتی که یک سری ادم دیگه ساختنش چی کاره باشی؟ تو کجای این بهشتی؟

اسباب کشی

خوب یا بد، بخواهی یا نخواهی ، اول و آخرش هیچ وقت همیشه تو سرپایینی نیستی. همیشه اوضاع و احوال اونی نیست که تو می خواهی. بعد از سه سال از اون وبلاگ کندن و اومدن تو یه صفحه جدید دیگه سخت تر و احمقانه تر از این نیست که بعد از بیست و شش سال از یک عالمه در ودیوار و کوچه و خیابون که انگار یه جورایی همشون حق آب و گلی به گردنت دارند و بزرگت کردن بکنی و بیای نه تو یه شهر دیگه، نه یه کشور دیگه، که یه قاره دیگه.
اومدن به این خونه جدید و بازی کردن با جینگولک بازی ها و تنظیمات و این جور چیزهاش منو یاد روزهای اول اومدن به این بهشت موعود خیلی هامون انداخت. روزهای اولی که حتی چیدن همه اون بسته های آجیل تواضع و نبات های زعفرونی و زرشک و زعفرون دور و برت هم نمی تونست بوی تلخ قهوه رو توی این خیابون های پر از کافه و پر از رستورانو از بین ببره، روزهای اولی که حتی با یه سگ نمی تونستی تو خیابون حرف بزنی، بگذریم که هنوزم نمی تونی، روز اولی که جاذبه زرق وبرق های اینجا و لبخند های گنده تگزاسی های بی خیال سرخوش رو که می دیدی انگاری که دارن بهت فحش خواهر مادر میدن...
اینها رو گفتم که بگم همیشه توی زندگی همه ما دردهایی هست که باید بزرگ باشند، باید اون قدر بزرگ باشند که داغشون همیشه رو دلمون باشه. که این اتفاقات کوچیک و مسخره روزمره از پا درمون نیاره، که هر روز که از خواب پا میشی تا بخوای فرصت کنی به ضد حال های پیاپی روزانه ات فکر کنی، به خودت بیای و بگی ای بابا گور باباش دیگه بدتر از اون که نیست. حالا اصلا به جهنم که وبلاگمو ف ی ل ت ر کردند.