۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

به رنگ ارغوان

به رنگ ارغوان هم به لطف این دنیای مجازی امشب دیدم. که ای کاش ندیده بودم. به رنگ ارغوان قشنگ بود. همه چیز سر جای خودش بود. و طبق معمول حمید فرخ نژاد به بهترین شکل ممکن از پس نقش نسبتا مشکلی که داشت بر اومد.
قصه ارغوان و ارغوان ها، قصه پدر ها و مادر هایی که زندگی و آینده و بچه هاشون رو فدای آرمان و اعتقاد و اندیشه اشون کردند و می کنند، یه قصه تلخه که تازه نیست. که تکرار میشه و تکرار میشه.
هیچ وقت نفهمیدم درست یا غلطشو...هیچ وقت نتونستم بیام بیرون بایستم و قضاوت کنم ببینم این پدر مادرها حق دارند یا نه؟ می تونند با زندگی یه سری آدم های بی گناه اطرافشون به خاطر اعتقادشون بازی کنند یا نه؟
وقتی یه قربانی باشی با دلی پر هیچ وقت نمی تونی درست قضاوت کنی. من به این اعتقاد دارم که آدم ها حق دارند تا پای جونشون برای اعتقادشون بایستند، اما نه وقتی که پای حتی فقط یک نفر دیگه هم وسط باشه. ما خواسته یا نا خواسته با درگیر کردن خودمون توی زندگی، ممکنه خیلی ها رو درگیر کنیم. اما کار سیاسی، قعالیت سیاسی به اعتقاد من یک انتخابه. انتخاب بین زندگی و مرگ. انتخاب بین داشتن همسر و فرزند یا تشکیلات حزبی...
به رنگ ارغوان من رو برد وسط بحث های داغ و بی نتیجه ای که نشد آخرش بفهمم خانواده مهم تره یا جامعه؟
وقتی پدر ارغوان از قول همسرش میگه که هیچ چیز به اندازه بچه اش براش ارزش نداشته، یعنی حاتمی کیا خیلی ظریف و قشنگ به این نکته اشاره می کنه که دست آخر این همه بکش بکش و درگیری باز هم یک پدر ومادر فعال سیاسی به این نتیجه رسیدن که ارزش بچه شون وپیش اون بودن و حتی یک دقیقه در آغوش کشیدنش از همه چیز بیشتر بوده ولی این منو راضی نمی کنه.
پس تکلیف جامعه مون چی میشه؟ پس تکلیف سیاستمون چی میشه؟ پس تکلیف انسان بودن و مسئولیت انسان بودنمون چی میشه؟
به رنگ ارغوان برای حال این روزهای پر از خستگی من اصلا خوب نبود. داستان ارغوان،شفق، شهاب 8، محسن و ... هر کدوم می تونه روزها و هفته ها ذهن منو به خودش مشغول کنه. و این روزها به اندازه کافی درگیر هستم.

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

پاپ کورن


می دونی چقدر هیجان انگیزه وقتی بری سینما، تنها گزینه باقی مونده هری پاتر باشه، اونم دوساعت و نیم. بعد اونوقت فیلم که شروع شه دست کنی تو جیب کاپشنت که گرم بشی و بخوابی، ناگهان دستت بخوره به ام پی تری پلیری که کلی دهن خودتو صاف کردی، بخرم نخرم کردی. هی با خودت فکر کردی آخه من استفاده نمی کنم ازش. بعد یاد هواپیما و پرواز افتادی و مطمئن شدی که باید بخری.
بعد از اون هیجان انگیز تر اینه که یادت بیفته همین چند روز پیش چند تا از این کتاب های صوتی ریختی روش که داشته باشی بالاخره چقدر مگه آدم می خواد آهنگ گوش کنه.
اولش فکر کردم آخه پله پله تا ملاقات خدا هم شد چیز که تو الان اینجا وسط هری پاتر بشینی گوش بدی؟ بی خیالش شدم. یه کم اخوان گوش دادم. یه کم فولدر ها رو بالا و پایین کردم. لامصب نمیگذشت که. بعد کلی به خودم فحش دادم که خب نمی شد یه کتاب داستانی، رمانی چیزی هم میریختی این تو؟ یه مشت کتاب خفن، هر چی بالا و پایین کردم، رسیدم به بازگشت به خویشتن شریعتی و نمی دونم عقل سرخ سهروردی و...خلاصه هی بدتر شد که بهتر نشد.
چاره ای نبود باز بین اینها همون پله پله تا ملاقات خدا بهتر بود. یک مقدارشو گوش دادمو بقیه اش رو هم جای شما خالی خوابیدم.
کلا این دومین بار که بنده اینجا رفتم سینما و خوابیدم، دفعه قبل که فیلم inception بود که در حد فحش بود این خوابیدن من.
اما در کل من که از سینما های اینجا دل خوشی ندارم و چندان علاقه ای هم ندارم. ولی یه چیزی رو خیلی دوست دارم. اون هم اینکه بری سینما، اونم یه فیلم که خیلی خلوت باشه، یه بسته از این پاکت های بزرگ پاپ کورن داغ بگیری، بشینی تو سینما، پاهاتم دراز کنی روی صندلی جلویی، پاکتم بذاری رو پاهات و یکی یکی پاپ کورن ها رو در آری بندازی تو دهنت و خیر سرت فیلم هم ببینی. البته این بخش آخرش زیاد مهم نیست.
یعنی من یه روز به برگشتنمون باشه میرم سینما و این کارو می کنم. مگه آدم تو زندگیش چند تا آرزوی اینجوری داره که تو چند قدمیش باشه و فقط لازم باشه همت کنه تا بهش برسه.
عاشق این آدم هایی هستم که میرن اینجوی تو سینما میشینن. احساس می کنم شخصیتشون رو دوست دارم. اولا که ادم های خوشحال وباحالی هستن که دارن عشق می کنن و میگن گور بابای دنیا و آدم هاش. و بعد هم اصولا آدم های عشق فیلم هستند و معمولا هم تنها میان. و خب این خصوصیت رو هم خیلی دوست دارم که با یه چیزی تو دنیا اینقدر حال می کنن که پا میشن تنها میان و حالشو میبرن و وقت میذارن واسه اون چیزی که دوست دارن.
البته این عکس دقیقا اون چیزی که من می خوام نیست. من دوست دارم بیشتر به پاپ کورن اهمیت بده تا به فیلم. و اون قرار دادن پاها روی صندلی جلو هم خب خیلی مهمه که متاسفانه پیدا نکردم.

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

ذهن درگیر


بالاخره بعد از تلاش های مذبوحانه اینجانب برای دیدن یک فیلم خوب ایرانی، موفق شدم فیلم دعوت به کارگردانی ابراهیم حاتمی کیا رو ببینم. نمی خواستم بیام دوباره تو این پست هم از فیلم و سینما حرف بزنم. بیشتر می خواستم ذهنمو که داره منفجر میشه خالی کنم. کلی چیزها بودن توی ذهنم که گاهی می اومدن و می رفتن، حالا با دیدن این فیلم امشب دوباره همشون اومدن جلو چشمم.
اینکه آدم ها واسه چی بچه دار میشن؟ می دونن؟ لازمه که بدونن؟ اصلا دلیل عقلی میشه واسه اینکار پیدا کرد؟
اینکه وقتی ناخواسته بچه دار میشی باید اونو یه هدیه! بدونی؟ یا یه حماقت؟ باید جلوی حماقتت رو بگیری؟ یا نباید یه حماقت دیگه مرتکب بشی؟
اینکه این آدم های بدبخت بیچاره چرا بچه دار میشن؟ چرا نمی فهمن؟ چرا گاهی فکر می کنن هرآنکس که دندان دهد نان دهد؟ چرا هیچ کس نمی گه هر آنکس که دندان دهد، عقل هم دهد؟
اینکه چرا مردها وقتی می خوان برن سراغ یه زن دیگه، قبلی رو توجیه نمی کنن؟ خلاصش نمی کنن؟ چرا دولا دولا شتر سواری می کنن؟ می دونم که مردها زنشون رو دوست دارن ولی به خاطر طبیعتشون میرن دنبال تنوع ولی خب پس دیگه چرا می ترسن؟ چرا پای غریزه اشون نمی ایستن؟ بعد هم خب فقط که غریزه مردها نیست، زنها هم مطابق غریزه شون دوتاشون در یک اقلیم نگنجند.
اینکه آیا زنی که صیغه یک مرد زن دار میشه مقصره؟ آیا باید عذاب وجدان داشته باشه؟ اصلا مگه تقصیر اونه؟ اون نباشه یکی دیگه ولی خب شاید اگه همه اینجوری فکر نکنن، اگه همه به عذاب وجدان فکر کنن بهتر باشه،شاید راه مهار این غریزه خدادادیه مردها همینه اصلا. اینه که زنها نگن به ما چه؟ ما نباشیم یکی دیگه...اصلا باید مهار بشه؟؟
و از همه اینها بدتر، اون سوالی که همیشه ته ذهنم بوده و هست و خواهد بود، مگه نه اینکه عشق گاهی وقتها یک لحظه اتفاق میفته، مگه نه اینکه دوست داشتن منطق و عقل سرش نمیشه، مگه نه اینکه این روابط دو دو تا چهار تا نداره؟ خب اگر یک زن یا مرد متاهلی بعد از سالها تاهل دوباره عاشق شد چی؟
می دونم اینها همه سواله و یک مثنوی جواب برای اینها هست و ساعت ها بحث...اما من الان ذهنم واسه نگه داشتن همه اینها اصلا جا نداشت. فعلا خالیشون کردم تا بعدا یکی یکی بحث کنم در موردشون.
اما مهم تر از همه اینکه منظورم از فیلم خوب، این بود. یه فیلم که وقتی تموم میشه تازه شروع میشه. می میرم برای فیلم ها و کتابها و آدم هایی که مغز آدمو درگیر کنند، که خواب راحتو ازت بگیرند. از این درگیری های ذهنی لذت می برم. از بحث کردن در موردشون، از اینکه بتونم از زوایای مختلف بهشون نگاه کنم. واسه همین این فیلم رو دوست داشتم. و به نظرم بازی گوهر خیراندیش کنار بازی های خوب دیگه ای که بود یه سر وگردن از همه بالاتر بود.

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

سینما

این روزها دوباره طبق معمول من گیر دادم به یه چیز و دست بردار نیستم. اصولا همین جوریه یه دوره هایی گیر می دم به کتاب و خودمو خفه می کنم، یه وقت می شینم صبح تاشب، نه ببخشید شب تا صبح، فیلم می بینم اون هم فقط خارجی.

حالا الان هم هوس کردم فیلم ایرانی ببینم. نمی دونم واقعا دلیل این هوس چیه؟ چون کمتر زمانی به فیلم علاقه داشتم اون هم از نوع ایرانیش. ولی حالا به هر حال این دور بودنه است یا هر چیز دیگه ای. دیروز تا حالا سه تا فیلم ایرانی دیدم.
اولیش دموکراسی تو روز روشن بود، که نمی گم فیلم خوبی بود ولی خب بد هم نبود. یعنی من دیالوگ ها و به خصوص بازی طبق معمول خیلی خوبه حمید فرخ نژاد،رو خیلی دوست داشتم و البته من شخصا موضوع فیلم رو دوست داشتم ولی متاسفانه این نقش مزخرف محمدرضا گلزار و بازی فوق العاده لوسش وقتی جلوی چشمم میاد نمی تونم بگم فیلم خیلی خوب بود. و ضمنا مطمئنم اگر فرخ نژاد رو برداریم فیلنامه تبدیل میشه به یه کلیشه تکراری و خسته کننده، ولی به هر حال توی این آشفته بازار سینما بد نبود.
دومین فیلمی که دیدم، کیفر بود. که متاسفانه افتضاح بود. من هیچ چیزش رو دوست نداشتم. البته از حق نگذریم هنرپیشه هاش به نظرم بیشتر از حد توانشون بودند. یعنی هر چقدر می گردم دنبال اینکه یه بخش ماجرا رو هم گردن بازی بد فلان هنرپیشه بندازم میبینم بندگان خدا هنرپیشه های خیلی خاصی نبودند ولی از حد خودشون بهتر ظاهر شدن. و همه مشکل فیلم مال داستان مزخرف و تکراری و غیر ملموس نویسنده محترم بود.
و اما سومین فیلم که وقتی پای بهرام بیضایی وسط میاد یه کم واسه منی که فیلم باز نیستم و منتقد هم نیستم و فقط دارم نظر شخصی می دم حرف زدن رو سخت تر می کنه. فیلم "وقتی همه خوابیم" رو دیگه نمیشه خیلی راحت بگیم خوب بود یا بد بود. یه جاهایی حرص آدم رو در میاورد، یه جاهایی دهنت صاف میشد اینقدر که حال میکردی. اما مجموعا بخوام بگم از اون فیلم هایی بود که من اگه می رفتم سینما واسه دیدنش، دلم نمی سوخت حداقل. احتمالا راضی بودم. هر چند یه کم همچین بگی نگی به شعور آدم توهین می کنه بعضی جاها ولی خب قابل اغماض بود.
البته خب لازم به ذکر نیست که دلیل اینکه الان دارم اینها رو می نویسم و فیلم ها یه کم قدیمی هستند این نبوده که من تا حالا خواب بودم، خب این مربوط میشه به سرعت اومدن این فیلم ها توی اینترنت. و خب مسلما حالا حالا ها عقب هستم و خواهم بود.

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

تو هم رنج بردی در این سال سی...


درست که من نصف ترم رو نرفتم سر کلاس، ولی امروز که فهمیدم، آخرین جلسه همین امروز بود و دیگه ترم تموم شد انگار یه بار سنگینی رو از دوشم برداشتن.
خیلی از کلاس ها رو نرفتم ولی خب به جای نرفتن هیچ کدومشون هم آرامش نداشتم. نمی تونستم هیچ کار بکنم. کلی کتاب بود که نصفه خونده بودم و از عذاب وجدان اینکه الان باید سر کلاس باشم نه مشغول کتاب خوندن، ول کرده بودم. حالا دیگه تموم شد. مهم هم نیست با چه نتیجه ای، مهم اینه که تموم شد.
روزهای خوبی نیستند این روزها، خسته ام. دارم کم میارم. دیگه حوصله نگرانی ها و ناراحتی هاتو واسه درس و امتحان و دکترا ندارم. حالم بهم می خوره از زندگی ای که بخواد همش با استرس و نگرانی و ناراحتی باشه. اونم واسه دکترا، نه که ارزششو نداشته باشه که نداره البته ولی بیشتر به خاطر اینکه من نمی فهمم مگه درس و دکترا واسه چیه؟ مگه واسه این نیست که شماها لذت می برید از اینکه درس بخونید. پس کو؟ والا به خدا من که لذت نمی بینم. اسمش هم هست که ما اهل درس و عاشق درس نیستیم. باشه ما خدا رو شکر نیستیم ولی این عاشقیت شما هم بدجوری داره خنده دار میشه به خدا.
توی این زندگی کوفتی کم غم و غصه و بدبختی و فلاکت هست، کم مسئله واسه غصه خوردن داریم، که حالا یه سری آدم ها غصه و درد بزرگ زندگیشون میشه پروژه و درس و امتحان...
به خدا این همون درد بی دردیه دیگه...شاخ و دم که نداره. آدم بگه من عاشق درس خوندنم و لذت می برم از این کار، بعد زندگیشو نابود کنه که امتحان دارم، که امتحانمو بد دادم. یا من نمی فهمم یا بازم من نمی فهمم حتما دیگه!
من اصلا کلا درک نمی کنم توی زندگی ای که این همه وقت آدم کمه، و این همه کار هست واسه انجام دادن، چه جوری میشه که یه عده میان سی سال (در بهترین حالت) از عمرشونو میذارن واسه یه کار تکراری، مثل درس خوندن. سی سال کم نیست ها، توی این روزهایی که متوسط عمر رو شصت و هفتاد سال می گیرن، سی سال یعنی نصف عمرت رفت. اونم تازه نصف خوبش داره میره، وگرنه اون پنجاه به بعدش هم که دیگه سرپایینیه و کاری ازت بر نمیاد.
باورم نمیشه خدایی، می دونی چقدر کار هنوز تو دنیا هست که انجام ندادی؟ چقدر لذت هست که حتی فکر هم بهشون نکردی؟ من کاری ندارم ولی به هر حال اون دنیا باید جوابگو باشید ها. سی سال واقعا واسه چهار تا انتگرال و برنامه نویسی و ضرب و تقسیم زیاده به خدا...

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

دو روی سکه...

چقدر باید زندگی کنیم تا همه چیز رو بفهمیم؟ چقدر لازمه با هم باشیم تا همدیگرو درک کنیم؟ چقدر باید سختی ها رو تحمل کنیم تا به آسونی برسیم؟ چقدر...چقدر...چقدر

توی زندگی آدم روزهایی هستند که باورت نمیشه، که تصورشون رو هم نمی تونستی بکنی، حالا چه بد، چه خوب...

من توی زندگیم اما یه چیز رو خوب یاد گرفته بودم. اون هم اینکه نه شادی ها اونقدر پایدارند که دست و پاتو گم کنی و غرقشون بشی و نه غصه ها اونقدر موندگارند که بخوای زانوی غم بغل کنی و افسوس بخوری واسه اتفاقات بدی که پیش میاد...

یه چیز دیگه رو هم یاد گرفته بودم و اون اینکه هر چیزی که در لحظه، خوب یا بد اتفاق میفته و ما روخوشحال یا ناراحت می کنه، الزاما اونی نیست که ما فکر می کنیم...چرا دور سرم می پیچونم. لب کلام اینکه به هر چیزی توی این دنیا اعتقاد نداشته باشم این بهم ثابت شده که در هر چیزی چه خوب و چه بد خیری هست برامون که ما ازش بی خبریم.

ما فقط عکس العمل های آنی در مورد مسایل مختلف داریم و به همون سرعت هم فراموش می کنیم که چه عکس العملی داشتیم و چی شد؟ ولی اون چیزی که مهمه اینه که بعدا یادمون میفته که چه خوب شد فلان روز فلان اتفاق افتاد ها وگرنه الان بدبخت می شدم. دیگه یادمون نیست اون روز چقدر به زمین و زمان بد و بیراه گفتیم و زار زدیم.

حالا اصلا منظورم گفتن اینها نبود، مهم این بود که من این دوتا چیز رو از تو یاد گرفتم پس چرا الان هر چی بلغورشون می کنم واست جواب نمیده؟ دارم حرف های خودتو به خودت پس میدم به خدا...

اینجاست که آدم نمی فهمه چطورمیشه که یک دفعه ورق زندگی برمی گرده و جای آدم ها با هم عوض میشه؟!

ولی خدا وکیلی چه دردی است آن هنگام که یک مرد می گرید...

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

بازگشت به موسیقی

حالا دیگه دقیقا یک ماه مونده به اولین سالگرد اومدنمون به این خراب شده، اون روزهای اول اون قد حالم خراب بود که از اتفاقات و خاطرات جالب اون موقع چیزی ننوشتم. که خدا وکیلی شروع زندگی ما اینجا بدون هیچ دوست و آشنایی هم واسه خودش یک داستانی میشه. و شاید به درد خیلی از شماهایی بخوره که می خواین یه روزی بار و بندیلتون رو جمع کنین و بیاین توی این مدینه فاضله. حالا در مورد اون روزها بعدا به وقتش می نویسم.
وقتی از ایران راه افتادیم خیلی حساب کرده بودم روی ام پی تری پلیرم و اینکه میتونم عین شونزده هفده ساعت پرواز رو آهنگ گوش کنم ولی زهی خیال باطل چون اولا ام پی تری پلیرم رو جا گذاشته بودم و دوما هم اینکه من توی کل مدت اون پرواز لعنتی حتی نتونستم نیم ساعت بیدار باشم. چون هر وقت چشممو باز می کردم ردیف آدم های پشت اون شیشه لعنتی فرودگاه از جلو چشمهام رد میشد انگار که یه پتک باشه که تا چشمهام باز شه بخوره تو سرم و دوباره بخوابم. اینجوری همه اون پرواز رو خوابیدم. اونقدری که هم میگن خب علت اینکه نفهمیدی جت لگ چیه و دچارش نشدی همین بوده که البته من چندان قبول ندارم و هنوزم حس می کنم جت لگ و اینها سوسول بازی هاییه که به گروه خونی ما نمی خورد.
من کلا همیشه تو زندگیم موسیقی نقش مهمی داشته و کلی لذت می بردم و حال می کردم باهاش. ولی خب از وقتی اینجا اومدیم یکی به همون دلیل جا گذاشتن همه آهنگ هام و یکی هم به دلیل اینکه عموما آهنگ های مورد علاقه من می تونه یه آدم سالم و معمولی رو دچار دپرشن حاد کنه، و من ماه های اول احتیاج به هیچ محرکی برای دپرس شدن نداشتم که خودم به اندازه کافی قاطی بودم، در نتیجه یه مدت مدید فاصله افتاد.
اما حالا که به برکت بلک فرایدی، یه ام پی تری پلیر ناز و مفت نصیبم شده، دوباره اومدم دنبال آهنگ هایی که دوسشون داشتم. در کمال نا امیدی و خاک بر سری هر چی بیشتر تو این سایت ها می گردم، دیگه کمتر اثری هست از اون خواننده ها و اون آهنگ ها، آدم حالش بهم می خوره از این همه چرندیاتی که به اسم پاپ و کوفت و زهر مار به خوردمون دارن میدن.
دیگه کمتر می بینی جایی فرامرز اصلانی بگه "اگه یه روز بری سفر" یا حتی سیاوش بگه "شهر من، من به تو می اندیشم" یا حتی زیبا شیرازی بگه" بغلم کن منو یک بار دم رفتن، تو ببوسم تا ابد"...
خلاصه اینکه اگه هر کدوم از شما لینکی، سایتی چیزی میشناسید که هنوز چهار تا آهنگ آبرومند میشه از توش دانلود کرد ازتون نمی گذرم اگه نگید. به جان خودم!
آهنگ ابرومند هم کلا از نظر من آهنگیه که خواننده اش یه صدای گرم و محزون داشته باشه که دل آدمو کباب کنه، شعرش به تنهایی خودش کلی معنا و مفهوم داشته باشه، نه اینکه هی بگه برو، بمون، نرو ،نیا، می خوامت، نمی خوامت، ریتمش هم خوب متناسبا آروم باشه ولی نه در حد چه چه و عر عر، نه هم در حد این دیمبول دامبول ها،ترجیحا هم به زبانی باشه که بفهمم داره چی بلغورمی کنه...
همین دیگه، اگه از فریدون و فرامرز و ابی و سیاوش و هایده و شکیلا و ویگن و شجریان ها هم باشه همه جوره طالبیم. لطفا دور نامجو رو هم خط بکشید که اصلا دلم نمیاد قاطی موسیقی و اینها بکنمش.

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

گاهی فقط ایست!!!


روزهای اولی که اومده بودیم اینجا از یه چیزی خیلی خوشم میومد، اون هم این بود که اینجا روابط زن و شوهری شکلش با ایران خیلی فرق میکرد. نه واسه اینکه اینجا امریکاست و اونجا ایران. نه! من شخصا فکر می کنم دلیل اصلیش تنها بودن آدم هاست. اینکه اینجا که می رسی یک دفعه یه نگاه به دور و برت میندازی و میبینی هیچ کس رو نداری جز همسرت. اون هم همین طور.
همه زمانهایی رو که تو ایران باید تلف می کردی واسه دیدن خاله و دایی و عمو اینجا مال خودتون دو تا میشه، همه اون وقت هایی رو که باید توی ترافیک و خیابون ها میگذروندی اینجا واست به قول اینها سیو میشه. خوشم میومد از اینکه حتی اگه می خوای بری ورزش، اگه می خوای بری استخر و بدنسازی و هر کوفت دیگه ای باز مجبور نیستی تنها بری یا بگردی یه دوست پیدا کنی. می تونین با هم برین و حال کنین.
خلاصه هیچ جایی نبود ونیست که بخواین با هم برین و نتونین و این خوب بالطبع باعث میشه آدم ها بیست و چهار ساعت با هم باشند. و خب به نظرم منطقیه که وقتی تازه از یه محیطی اومدی که زن و شوهر توش صبح تا شب میرن سر کار و شب بر می گردند خسته و کوفته و بعد یه آخر هفته رو هم باید خونه مامان اینو مامان اون باشی، جذابیت زیادی داره.
اما به جرات باید اعتراف کنم که جذابیتش واسه من حداقل خیلی زود از بین رفت. الان دیگه به چشم یک معضل بهش نگاه می کنم. درست یا غلط من همیشه نظرم این بوده که اصولا وقتی آدم ها خیلی زیاد به هم نزدیک میشن و همه زندگیشون با هم میشه، خیلی خطرناکه. بهتر اینه که بتونی گاهی وقتها بیای کنار، فاصله بگیری، خلوت کنی، بشینی فکر کنی...اینجوری به نظر من میشه سیستم خاله بازی که صبح تا شب این تو بغل اونه و اون تو بغل این و هی قربون صدقه هم میرن و همه چیز هم گل و بلبله. شایدم هست نمی دونم. خیلی ها هم میگن خب زندگی همینه دیگه، باید حتما تو سر وکله هم بزنین؟
من فکر نمی کنم زندگی این باشه، نمی گم تو سر و کله هم بزنین، ولی من ترجیح میدم بذاریم آدم ها گاهی با خودشون خلوت کنن، گاهی تنها باشن، من میگم اگه اینجوری نگاه کنیم که هر آدمی قبل ازاینکه همسر تو باشه واسه خودش یه آدمه، با نیازهایی که گاهی فقط خاصه اونه، با یه سری علایقی که الزاما نباید با همسرش یکی باشه، خیلی بهتره.
این وابستگی بیش از حد رو نمی پسندم، می خوای بری کنسرت فلانی چون همسرت بدش میاد نمی ری، اون می خواد بره فوتبال چون تو تنها می مونی نباید بره، می خوای بری خونه فلانی مهمونی، چون همسرت درس داره نمی تونی بری. بابا اصلا میخوای بری چهار تا دونه گوجه فرنگی بخری، باید همسر جانت بیاد، دست در دست هم برین فروشگاه، که چی؟ اومدیم گوجه بخریم.
از همه بدتر بابا به خدا هم ما زن ها و هم مردها باید یه وقتهایی بریم توی جمع هایی که مختلط نیست که فقط زنونه است یا فقط مردونه است.
الان دیگه فکر می کنم این مسئله که خیلی از ادم های اینجا خواسته یا ناخواسته بهش عادت کردن و دیگه به یه فرهنگ تبدیل شده، اصلا مثبت نیست. خوشبختانه ما به خودمون اومدیم و بعد از چهار پنج ماه از این شکل رابطه خسته شدیم و حالا یک وقتهایی رو مسلما با هم دیگه میگذرونیم و اگر تفریح مشترکی هست با هم هستیم. ولی واسه خوشبختی و خوشحالی خودمون وابسته به هم نیستیم. یاد گرفتیم که هر کس باید بتونه خودش خودشو شاد کنه که اصلا اگه نتونه به نظرم نه هیچ کس می تونه شادش کنه و نه می تونه کسی رو شاد کنه.

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

بهشت...

یه عمر نشستی پای این فیلم های هالییوودی و هی حسرت اون خیابونها و اون رستورانها و اون خونه های خوشگل و بزرگ رو خوردی، نشستی ادم هایی رونگاه کردی که همه خوشحال و شاد بودند و آزاد، هر دفعه که پسر فلانی یا فلان آدم فامیل بعد از بیست سال، سی سال که معلوم نیست چی شده؟ آفتاب از کدوم ور در اومده یا از کی و کجا خبردار شده که مادرش یا پدرش مریضه و دیگه شاید فرصت دیگه ای واسه دیدنشون نباشه، پا شد اومد، با شوق و ذوق رفتی فرودگاه دنبالش، که بلکه دو کلام بیشتر دستت بیاد که این بهشت تو خالی چه طوریه؟ تا گیر کردی تو ترافیک و تا رفتی تو صف نون، شروع کردی که خوش به حال فلانی که رفت خلاص شد، آرزو کردی که چی میشه ما هم بریم از این خراب شده و راحت شیم. با خودت گفتی واسه یه نون پونصدتومنی باید هم جون بکنی پولشو در بیاری هم بعدش بیای توی صف بایستی. دلت نمی خواست به زور مانتو روسری بپوشی و هر دفعه که تابستون داشتی از گرما هلاک می شدی، شروع کردی به بد وبیراهه گفتن به بالا و پایین مملکت و جامعه، هر دفعه کلی فکر می کردی که این آدم ها دارن تو بهشت زندگی می کنند و حالشو می برند اونوقت ما نشستیم اونجا و در مورد این حرف می زنیم که تو جهنم از همین تار مویی که از روسریت زده بیرون آویزونت می کنن، هر دفعه پوزخندی زدی و گفتی دیگه جهنم از اینی که توش هستیم که بدتر نمیشه.
بالاخره یه روز بلند شدی و همه زندگیت رو ریختی توی چهار تا چمدون و رفتی توی فرودگاه از پشت شیشه کلی اشک ریختی. به محض اینکه نشستی تو هواپیما اشک هاتو پاک کردی و گفتی باید خوشحال باشم دارم میرم یه جایی که زندگی هست، دارم میرم که پیشرفت کنم، دارم بالاخره از این خراب شده میرم. اشک هاتو پاک کردی و گرفتی خوابیدی به این امید که شونزده هفده ساعت دیگه از یکی از درهای ورودی بهشت میری تو و همه چیز تموم میشه.
حالا توی بهشتی، هر چی داری مرور می کنی، یادت نمیاد کسی بهت گفته باشه که تو این بهشت آدم ها قبل از اینکه آدم باشن، ماشین هستند. هیچ کس بهت نگفته که اون خونه های خوشگل و باغچه های رنگی که تو فیلم ها می دیدی، مال تو نیست. مال همون فیلم هاست. توی هیچ کدوم از فیلم هاش ندیده بودی که خیابونهای اینجا چاله داشته باشه، توی هیچ کتابی ننوشته بود که اینجا اول کارت اعتباریتو نشون می دی بعد حرف می زنی، حتی فکرش هم نمی کردی که اون آدم های رنگی رنگی که می دیدی مال همون تو فیلم ها بوده. گرما و سرما که اصلا حرفشو نزن، مگه بهشت هم از این حرف ها توش هست. مگه این همه تو اخبار و روزنامه نخونده بودی که تهران پر ترافیک ترین شهرهاست پس این ها ماشین نیستند؟
کاش یک دفعه فقط فکر کرده بودی که گیرم رفتی توی بهشت، از زندگی چی می خوای؟ تو قرار توی این بهشتی که یک سری ادم دیگه ساختنش چی کاره باشی؟ تو کجای این بهشتی؟

اسباب کشی

خوب یا بد، بخواهی یا نخواهی ، اول و آخرش هیچ وقت همیشه تو سرپایینی نیستی. همیشه اوضاع و احوال اونی نیست که تو می خواهی. بعد از سه سال از اون وبلاگ کندن و اومدن تو یه صفحه جدید دیگه سخت تر و احمقانه تر از این نیست که بعد از بیست و شش سال از یک عالمه در ودیوار و کوچه و خیابون که انگار یه جورایی همشون حق آب و گلی به گردنت دارند و بزرگت کردن بکنی و بیای نه تو یه شهر دیگه، نه یه کشور دیگه، که یه قاره دیگه.
اومدن به این خونه جدید و بازی کردن با جینگولک بازی ها و تنظیمات و این جور چیزهاش منو یاد روزهای اول اومدن به این بهشت موعود خیلی هامون انداخت. روزهای اولی که حتی چیدن همه اون بسته های آجیل تواضع و نبات های زعفرونی و زرشک و زعفرون دور و برت هم نمی تونست بوی تلخ قهوه رو توی این خیابون های پر از کافه و پر از رستورانو از بین ببره، روزهای اولی که حتی با یه سگ نمی تونستی تو خیابون حرف بزنی، بگذریم که هنوزم نمی تونی، روز اولی که جاذبه زرق وبرق های اینجا و لبخند های گنده تگزاسی های بی خیال سرخوش رو که می دیدی انگاری که دارن بهت فحش خواهر مادر میدن...
اینها رو گفتم که بگم همیشه توی زندگی همه ما دردهایی هست که باید بزرگ باشند، باید اون قدر بزرگ باشند که داغشون همیشه رو دلمون باشه. که این اتفاقات کوچیک و مسخره روزمره از پا درمون نیاره، که هر روز که از خواب پا میشی تا بخوای فرصت کنی به ضد حال های پیاپی روزانه ات فکر کنی، به خودت بیای و بگی ای بابا گور باباش دیگه بدتر از اون که نیست. حالا اصلا به جهنم که وبلاگمو ف ی ل ت ر کردند.