۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

اسباب کشی

خوب یا بد، بخواهی یا نخواهی ، اول و آخرش هیچ وقت همیشه تو سرپایینی نیستی. همیشه اوضاع و احوال اونی نیست که تو می خواهی. بعد از سه سال از اون وبلاگ کندن و اومدن تو یه صفحه جدید دیگه سخت تر و احمقانه تر از این نیست که بعد از بیست و شش سال از یک عالمه در ودیوار و کوچه و خیابون که انگار یه جورایی همشون حق آب و گلی به گردنت دارند و بزرگت کردن بکنی و بیای نه تو یه شهر دیگه، نه یه کشور دیگه، که یه قاره دیگه.
اومدن به این خونه جدید و بازی کردن با جینگولک بازی ها و تنظیمات و این جور چیزهاش منو یاد روزهای اول اومدن به این بهشت موعود خیلی هامون انداخت. روزهای اولی که حتی چیدن همه اون بسته های آجیل تواضع و نبات های زعفرونی و زرشک و زعفرون دور و برت هم نمی تونست بوی تلخ قهوه رو توی این خیابون های پر از کافه و پر از رستورانو از بین ببره، روزهای اولی که حتی با یه سگ نمی تونستی تو خیابون حرف بزنی، بگذریم که هنوزم نمی تونی، روز اولی که جاذبه زرق وبرق های اینجا و لبخند های گنده تگزاسی های بی خیال سرخوش رو که می دیدی انگاری که دارن بهت فحش خواهر مادر میدن...
اینها رو گفتم که بگم همیشه توی زندگی همه ما دردهایی هست که باید بزرگ باشند، باید اون قدر بزرگ باشند که داغشون همیشه رو دلمون باشه. که این اتفاقات کوچیک و مسخره روزمره از پا درمون نیاره، که هر روز که از خواب پا میشی تا بخوای فرصت کنی به ضد حال های پیاپی روزانه ات فکر کنی، به خودت بیای و بگی ای بابا گور باباش دیگه بدتر از اون که نیست. حالا اصلا به جهنم که وبلاگمو ف ی ل ت ر کردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر