۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

بهشت...

یه عمر نشستی پای این فیلم های هالییوودی و هی حسرت اون خیابونها و اون رستورانها و اون خونه های خوشگل و بزرگ رو خوردی، نشستی ادم هایی رونگاه کردی که همه خوشحال و شاد بودند و آزاد، هر دفعه که پسر فلانی یا فلان آدم فامیل بعد از بیست سال، سی سال که معلوم نیست چی شده؟ آفتاب از کدوم ور در اومده یا از کی و کجا خبردار شده که مادرش یا پدرش مریضه و دیگه شاید فرصت دیگه ای واسه دیدنشون نباشه، پا شد اومد، با شوق و ذوق رفتی فرودگاه دنبالش، که بلکه دو کلام بیشتر دستت بیاد که این بهشت تو خالی چه طوریه؟ تا گیر کردی تو ترافیک و تا رفتی تو صف نون، شروع کردی که خوش به حال فلانی که رفت خلاص شد، آرزو کردی که چی میشه ما هم بریم از این خراب شده و راحت شیم. با خودت گفتی واسه یه نون پونصدتومنی باید هم جون بکنی پولشو در بیاری هم بعدش بیای توی صف بایستی. دلت نمی خواست به زور مانتو روسری بپوشی و هر دفعه که تابستون داشتی از گرما هلاک می شدی، شروع کردی به بد وبیراهه گفتن به بالا و پایین مملکت و جامعه، هر دفعه کلی فکر می کردی که این آدم ها دارن تو بهشت زندگی می کنند و حالشو می برند اونوقت ما نشستیم اونجا و در مورد این حرف می زنیم که تو جهنم از همین تار مویی که از روسریت زده بیرون آویزونت می کنن، هر دفعه پوزخندی زدی و گفتی دیگه جهنم از اینی که توش هستیم که بدتر نمیشه.
بالاخره یه روز بلند شدی و همه زندگیت رو ریختی توی چهار تا چمدون و رفتی توی فرودگاه از پشت شیشه کلی اشک ریختی. به محض اینکه نشستی تو هواپیما اشک هاتو پاک کردی و گفتی باید خوشحال باشم دارم میرم یه جایی که زندگی هست، دارم میرم که پیشرفت کنم، دارم بالاخره از این خراب شده میرم. اشک هاتو پاک کردی و گرفتی خوابیدی به این امید که شونزده هفده ساعت دیگه از یکی از درهای ورودی بهشت میری تو و همه چیز تموم میشه.
حالا توی بهشتی، هر چی داری مرور می کنی، یادت نمیاد کسی بهت گفته باشه که تو این بهشت آدم ها قبل از اینکه آدم باشن، ماشین هستند. هیچ کس بهت نگفته که اون خونه های خوشگل و باغچه های رنگی که تو فیلم ها می دیدی، مال تو نیست. مال همون فیلم هاست. توی هیچ کدوم از فیلم هاش ندیده بودی که خیابونهای اینجا چاله داشته باشه، توی هیچ کتابی ننوشته بود که اینجا اول کارت اعتباریتو نشون می دی بعد حرف می زنی، حتی فکرش هم نمی کردی که اون آدم های رنگی رنگی که می دیدی مال همون تو فیلم ها بوده. گرما و سرما که اصلا حرفشو نزن، مگه بهشت هم از این حرف ها توش هست. مگه این همه تو اخبار و روزنامه نخونده بودی که تهران پر ترافیک ترین شهرهاست پس این ها ماشین نیستند؟
کاش یک دفعه فقط فکر کرده بودی که گیرم رفتی توی بهشت، از زندگی چی می خوای؟ تو قرار توی این بهشتی که یک سری ادم دیگه ساختنش چی کاره باشی؟ تو کجای این بهشتی؟

۵ نظر:

  1. هیوای نازنین دیروز هم به وبلاگت سر زدم. ولی نتوانستم کامنت بگذارم. خانه جدید مبارک. خیلی قشنگ است با این همه کتاب. با اجازه ات لینکت را می گذارم در وبلاگم.

    پاسخحذف
  2. چه موضوع غریبی است این مهاجرت. چه بای من که اینجا هستم و هنوز مطمئن نیستم که بتوانم اسباب را جمع کنم و بروم. چه برای مثل شماهایی که رفته اید.

    پاسخحذف
  3. سلام به هيواي عزيز جغد شب هاي آمريكا

    از اسمت و از نوشته هات معلومه كه ديگه يه دختر نازك نارنجي نيستي و سرسخت شدي. از بهشت نوشتي. اما هميشه من اين يادم بود كه بهشت اونجاست كه دلت هم اونجا باشه. زرق و برق اين دنيا اهل ادبيات رو نمي تونه گول بزنه همونطور كه تو گول اون ها رو نخوردي.
    موفق باشي
    خونه جديد مبارك هيوا جون
    راستي امتحان تافل رو چه كار كردي ؟ حتما بهم بگو

    پاسخحذف
  4. بهشتی که دیگرون ساختند.
    خیلی جمله تاثیر گذاری بود.
    ممنون

    پاسخحذف
  5. عزیز دلم غصه نخور...........هر جا باشی فرقی نداره ........مهم اینکه بدونی چی می خوای از زندگی ؟ و جای تو در آن زندگی کجاست؟

    پاسخحذف