۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

تو هم رنج بردی در این سال سی...


درست که من نصف ترم رو نرفتم سر کلاس، ولی امروز که فهمیدم، آخرین جلسه همین امروز بود و دیگه ترم تموم شد انگار یه بار سنگینی رو از دوشم برداشتن.
خیلی از کلاس ها رو نرفتم ولی خب به جای نرفتن هیچ کدومشون هم آرامش نداشتم. نمی تونستم هیچ کار بکنم. کلی کتاب بود که نصفه خونده بودم و از عذاب وجدان اینکه الان باید سر کلاس باشم نه مشغول کتاب خوندن، ول کرده بودم. حالا دیگه تموم شد. مهم هم نیست با چه نتیجه ای، مهم اینه که تموم شد.
روزهای خوبی نیستند این روزها، خسته ام. دارم کم میارم. دیگه حوصله نگرانی ها و ناراحتی هاتو واسه درس و امتحان و دکترا ندارم. حالم بهم می خوره از زندگی ای که بخواد همش با استرس و نگرانی و ناراحتی باشه. اونم واسه دکترا، نه که ارزششو نداشته باشه که نداره البته ولی بیشتر به خاطر اینکه من نمی فهمم مگه درس و دکترا واسه چیه؟ مگه واسه این نیست که شماها لذت می برید از اینکه درس بخونید. پس کو؟ والا به خدا من که لذت نمی بینم. اسمش هم هست که ما اهل درس و عاشق درس نیستیم. باشه ما خدا رو شکر نیستیم ولی این عاشقیت شما هم بدجوری داره خنده دار میشه به خدا.
توی این زندگی کوفتی کم غم و غصه و بدبختی و فلاکت هست، کم مسئله واسه غصه خوردن داریم، که حالا یه سری آدم ها غصه و درد بزرگ زندگیشون میشه پروژه و درس و امتحان...
به خدا این همون درد بی دردیه دیگه...شاخ و دم که نداره. آدم بگه من عاشق درس خوندنم و لذت می برم از این کار، بعد زندگیشو نابود کنه که امتحان دارم، که امتحانمو بد دادم. یا من نمی فهمم یا بازم من نمی فهمم حتما دیگه!
من اصلا کلا درک نمی کنم توی زندگی ای که این همه وقت آدم کمه، و این همه کار هست واسه انجام دادن، چه جوری میشه که یه عده میان سی سال (در بهترین حالت) از عمرشونو میذارن واسه یه کار تکراری، مثل درس خوندن. سی سال کم نیست ها، توی این روزهایی که متوسط عمر رو شصت و هفتاد سال می گیرن، سی سال یعنی نصف عمرت رفت. اونم تازه نصف خوبش داره میره، وگرنه اون پنجاه به بعدش هم که دیگه سرپایینیه و کاری ازت بر نمیاد.
باورم نمیشه خدایی، می دونی چقدر کار هنوز تو دنیا هست که انجام ندادی؟ چقدر لذت هست که حتی فکر هم بهشون نکردی؟ من کاری ندارم ولی به هر حال اون دنیا باید جوابگو باشید ها. سی سال واقعا واسه چهار تا انتگرال و برنامه نویسی و ضرب و تقسیم زیاده به خدا...

۴ نظر:

  1. واقعا گفتیا. می دونی، یه زمانی خودمو کشتم واسه درس و مدرسه. بعد دیدم یه دنیایی هست ورای درس و کلاس. و چقدر می شه کم آورد اونجا اگه زندگی کردنو بلد نباشی. و زندگی کردنو تو هیچ کدوم از این کلاسا یادت ندادن و نمی دن. بعد کم کم واقعیت دستم اومد که عشق به یاد گیری، که هیچوقت منکرش نیستم، یه چیزه، درس و کلاس واسه گرفتن مدرک، به کل یه چیز دیگه. زندگی رو فقط با زندگی کردن می شه بلد شد. با سفر، با شناختن آدما، با عشق، با جدایی، با اشک، با شادی، با خنده های از ته دل. اما هر چی هست، تو خیلی از این کتابا نیست. و گاهی اون مدتی که سرت تو اون کتاباست، زندگی داره از دستت می لغزه و واسه همیشه می ره.

    پاسخحذف
  2. از زندگی از اینهمه تکرار خسته ام
    از های و هوی کوچه و بازار خسته ام ...

    پاسخحذف
  3. قبول دارم وافعا درس اینفدر ارزش نداره

    پاسخحذف
  4. وای هیواجان. نمی دانی که چقدر حرفهایت برایم ملموس بود. آنهم حالا که بعد از یک عمر درس و دانشجویی دیگر دارم کم می آورم.دارم فکر می کنم اصلا برای چی باید این کارها را بکنم. که چه بشود؟ کی برای دل خودم زندگی کنم؟ لعنتی. به خودم سپرده ام که این تز کوفتی تمام بشود دیگر می چسبم به خواسته های خودم فقط. ولی بعید می دانم که بشود.

    پاسخحذف